سرنوشت سیاه و تلخ دختر ۱۵ ساله در خانه فساد!
این داستان برگرفته از یک پرونده واقعی است، داستان دختر کوچک و معصومی به نام مینا که در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمد، پدرش کارگر فصلی و بیشتر روزهای سال، بیکار بود و خانوادهاش در وضعیت نامناسب مالی به سر میبردند.
به گزارش رکنا، مینا هر روز با صدای دعوای پدر و مادرش از خواب بیدار میشد، صدای شکستن اشیاء و فریاد و تهمتهایی که فضای خانهشان را پر میکرد. با این حال او کودکی خوشبین بود و امید داشت روزی اوضاع تغییر کند و چنان دیگر دوستانش، روی خوش زندگی را ببیند، پدرش شغل خوبی پیدا کند و مادرش لباسهای جدیدی برای مدرسهاش بخرد اما روزها بدون هیچ تغییری در وضعیت زندگی آنها میگذشت و امید مینا به آرامی از بین میرفت.
در کنار این مشکلات، نگاههای سنگین و سرد همسایهها و آشنایان نیز فشار روحی دو چندانی را به او تحمیل میکرد که او هر روز مجبور میشد، آنها را تحمل کند، ولی حضور او در مدرسه و همنشینی با دوستانش، آرامشی به او هدیه میداد که او را از واقعیتهای تلخی که هر روز با آن روبرو میشد، دور نگه داشت. اما این آرامش نیز طولی نکشید، مشکلات مالی و مشاجرات و مشکلات والدین مینا هر روز بیشتر و بیشتر میشد و آن چیزی که این دختر نوجوان، سالها از آن هراس داشت اتفاق افتاد و سرانجام خانوادهاش به او گفتند که دیگر از عهده هزینه تحصیل و مایحتاج روزانه او برنمیآیند و در نتیجه، او در دوران نوجوانی، مجبور شد که مدرسه را رها کند و به خانوادهاش کمک کند.
اما این زندگی، چیزی نبود که مینا در ذهنش تصورش میکرد. ولی وضعیت زندگی او زمانی به شکل ناگهانی زیر و رو شد که خانوادهاش او را مجبور کردند تا با پسر یکی از خویشاوندان دورشان ازدواج کند. بهروز، پسری بیمسئولیت، بداخلاق، خوشگذران و معتاد بود و دختر نوجوان که در آن زمان فقط ۱۵ سال داشت، میدانست که اجبار خانوادهاش، راهی برای رهایی خانواده از فشارهای مالی است، اما با این وجود، او امیدوار بود که آغاز زندگی مشترکش، وضعیت بهتری از قبل را برای او رقم بزند.
در ابتدا، او و بهروز یک زندگی عادی داشتند ولی با گذشت زمان، واقعیت تلخ این زندگی مشترک آشکار شد و دیوار سست خانواده مینا، شروع به ترک خوردن کرد. او و بهروز هر روز با یکدیگر دعوا میکردند و کوچکترین موضوعات، به دعواهایی بزرگ بین آنها تبدیل میشد.
بعد از گذشت چندین سال، در یکی از روزهای بهاری بود که مینا به شوهرش گفت که باردار است، در ابتدا، بهروز خیلی خوشحال شد، چرا که او همیشه دوست داشت پدر شود. آنها، نام دخترشان را هستی گذاشتند. با آمدن هستی، بهروز قول داد که به خاطر فرزندشان تغییر کند و اعتیاد و عیاشیهایش را ترک کند. اما این وعدهها همگی پوچ و واهی بودند و روزها و ماهها بدون هیچ تغییر در وضعیت زندگی آنها میگذشت و آمدن هستی نیز هیچ کمکی به رفع مشکلات آنها نکرد و بر خلاف تصور آنها، اوضاع بدتر از قبل نیز شد.
در نهایت، بهروز و مینا تصمیم گرفتند که از یکدیگر جدا شوند. او از شوهرش طلاق گرفت و دادگاه حضانت فرزندشان را به بهروز واگذار کرد. حس ناامیدی سراسر وجود مینا را فرا گرفته بود، او خودش را در این دنیا تنها و بدون هیچ سرپناهی میدید، بعد از جدایی، مینا بارها سعی کرد که برای دیدن فرزندش با شوهر سابقش تماس بگیرد اما هربار تلاشهایش بینتیجه میماند و با تغییر نشانی سکونت شوهر سابقش به مکانی نامشخص، او برای همیشه از دیدن دختر کوچکی که به دنیا آورده بود، مایوس شد و درمانده ماند.
ذهن مینا پر از ناامیدی و تلخی بود و احساس میکرد زندگی او را بیدلیل مجازات کرده است، ذهنی آشفته داشت و قلبش آکنده از غم سنگینی بود که نمیتوانست آن را تحمل کند. روی نیمکتی در پارک محلهشان نشسته بود که غریبهای به او نزدیک شد و شروع به صحبت کرد. زن میانسال، بسیار مهربان به نظر میرسید و در طول یک ساعتی که با مینا بود، به تکتک کلام او گوش میداد و با او همراهی میکرد. همصحبتی با او، برای مینا بسیار دلنشین بود و بعد از آن روز، آنها هر روز همدیگر را در پارک میدیدند و همصحبت یکدیگر بودند تا اینکه دوست جدید مینا، راهی را برای فراموشی مشکلات به او پیشنهاد داد، او یک قرص کوچک به او تعارف کرد.
مینا با اکراه آن را گرفت و در دهانش گذاشت، طعم تلخی داشت، اما به هر حال، آن را قورت داد و موجی از سرخوشی و احساس آرامشی وصف ناشدنی وجودش را فرا گرفت و گویا تمامی دردها و نگرانیها از وجودش رخ بربسته بود، چند روز به همین شکل گذشت و دوست جدید مینا، بدون دریافت هیچ پولی، این قرصها را به او میداد. اما، قرصی که او مصرف میکرد، گران و اعتیادآور بود و تنها چند روز بعد از آن بود که او برای گرفتن دانه قرصی دیگر، مجبور به خواهش و التماس و تن دادن به خواستههای دوست جدیدش شده بود.
روزها و هفتهها میگذشت و اعتیاد مینا بیشتر میشد، زندگی دیگر از کنترلش خارج شده بود و او به تدریج خود را در برابر رذیلتهایی که هرگز به آنها فکر هم نکند،ر گرفتار میدید تا اینکه سرانجام روزی مینا را در یک خانه فساد، دستگیر کردند.
مینا در گوشه بازداشتگاه گریان به انتخابهایی که در زندگیاش انجام داده بود، فکر میکرد، او از جایی که تصورش را میکرد، بسیار دور شده بود و درک این واقعیت برایش، بسیار سخت و دلخراش بود. او میدانست که باید از تاریکی که زندگیاش را فرا گرفته بود، فرار کند. خودش را کمی جمع و جور کرد، اشکهای صورتش را پاک کرد و تصمیمش را برای شروعی دوباره، گرفت. با صدای بلند مسئول بازداشتگاه را صدا زد و گفت: میخواهم با خانم مشاورتان صحبت کنم.
نظریه روانشناس:
فاطمه احمدی کارشناس ارشد روانشناسی در نگاهی روانشناختی به زندگی مینا معتقد است که با توجه به سرگذشت مینا و فضای خانوادگی آنان میتوان وقایع رخ داده در زندگی او را مورد بررسی و تحلیل قرار داد. والدین مینا با سبک فرزندپروری اشتباه خود، زمینه را برای درگیری او با مشکلات بعدی فراهم کردند. زندگی گذشته مینا و عدم وجود ارتباط سالم و موثر بین او و اعضای خانوادهاش و نیز وجود مشکلات شدید اقتصادی در فضای خانواده، باعث مواجهه ناسازگارانه او با مشکلات شد.
اتخاذ راهبردهای ناسالم در محیط خانواده منجر به اجبار مینا به ازدواج با فرد نامناسب شد و در این ازدواج اجباری که هیچکدام از پیش شرط های شروع زندگی در آن رعایت نشده بود و آگاهی های لازم از مهارت های زندگی زوجی نیز وجود نداشت، نه تنها کمکی به مینا و خانواده اش نشد بلکه مشکلات او دو چندان شد. مینا که از گذشته مهارت حل مسئله را فرا نگرفته بود پیش از اقدام به چارهجویی برای مشکلات خانوادگی، صاحب فرزند شد و نهایتا پس از شکست در زندگی مشترک و جدایی از فرزندش به واسطه عدم برخورداری از مهارت جرات مندی، درگیر مصرف مواد مخدر شد و رفته رفته پا در مسیری گذاشت که هیچگاه پیش از آن فکرش را نم یکرد.
نگارش: سرهنگ حسین نوروزی، رئیس مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی استان مرکزی