نقشهای کشیدم که دوست زنم از شوهرش طلاق بگیرد و صیغه من شود!
نور به قبر پدر خدابیامرزم ببارد! همیشه میگفت: پسرجان! حرفی که به تو مربوط نیست نزن و حد و حدود خودت را بدان تا نخود هر آشی نشوی. اگر به همین نصیحتهایش گوش میکردم، چنین آتشی به جان زندگیام نمیافتاد. من شش سال قبل با دختر یکی از اقوام ازدواج کردم. من و همسرم صاحب یک فرزند شدیم و زندگی آرام و شیرینی را سپری میکردیم.
دو سال قبل برای تفریح به مناطق ییلاقی اطراف شهر رفته بودیم. همسرم به طور اتفاقی یکی از دوستان قدیمیاش را دید. از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید و از همان روز رفتوآمد او و دوستش آغاز شد. چند ماه از این ماجرا گذشت تا اینکه ما متوجه شدیم دوست همسرم اختلاف خانوادگی دارد. او از شوهرش نالان بود و من و همسرم متأسفانه بدون آنکه از روشها و علم مشاوره آگاهی داشته باشیم، برای میانجیگری و حلوفصل دعوای آنها وارد معرکه شدیم. من خیلی سعی کردم با نصیحت و گفتوگو مشکل این زوج جوان را که بهتازگی هم ازدواج کرده بودند حلوفصل کنم ولی هردوشان مغرور و یکدنده بودند و ما نتوانستیم کاری از پیش ببریم. متأسفانه در این رفتوآمدها متوجه نگاه و ابراز علاقه دوست همسرم به خودم شدم. او از اخلاق و رفتار و حتی تیپ و قیافهام تعریف و تمجید میکرد. از طرفی شریک زندگیام آنقدر گرفتار کارهای خانه و بچهداری شده بود که به من توجهی نمیکرد. با این وضعیت، من که نخود آش مشکلات خانوادگی زوج جوان شده بودم در فضای مجازی با دوست همسرم رابطه عاطفی پیدا کردم. دیگر نهتنها تلاشی نمیکردم زندگیشان پابرجا بماند بلکه از شوهرش بدگویی هم میکردم تا اینکه دست آخر او به خاطر یک مشت حرف پوچ از شوهرش طلاق گرفت. حدود پنج ماه بعد از این ماجراها در حالی که همسرم همچنان سعی میکرد آنان را آشتی بدهد من به طور پنهانی دوستش را به عقد موقت خود درآوردم. اصلا به عاقبت کارم نمیاندیشیدم. قرار بود پشتوانه عاطفیاش باشم اما خیلی زود از کرده خودم پشیمان شدم. تصمیم گرفتم به این رابطه پایان بدهم ولی همسرم متوجه شد چهکار کردهام. با اینکه از دوستش جدا شدهام چند ماه است زندگی خودم با مشکل جدی روبهرو شده است. دوست همسرم نیز که به اشتباههای خودش پی برده به او گفته به خاطر بدگوییهای من پشت سر همسرش از او طلاق گرفته است. همسرم میگوید: تو حق نداشتی با زندگی این زن و شوهر اینطوری بازی کنی. اختلافهای ما بالا گرفت تا جایی که قهر کرده و به خانه پدرش رفته است. به مرکز مشاوره پلیس Police آمدهام تا ببینم چه خاکی میتوانم بر سرم بریزم. اگر کاسه داغتر از آش نمیشدیم و در کاری که به ما مربوط نمیشد دخالت نمیکردیم، شاید زندگیمان به این بلا دچار نمیشد.