کدخبر: ۱۴۵۳۲
تاریخ خبر:

تصویر لو رفته از ملاقات ویژه رونالدو با یک فرد خاص در تهران!

شازده کوچولو وارد تهران شد! قرار است با همدیگر به همراه او به ماجراجویی در تهران بپردازیم. قسمت اول مجموعه «شازده کوچولو در طهران» را می‌توانید در ادامه بخوانید.

تصویر لو رفته از ملاقات ویژه رونالدو با یک فرد خاص در تهران!

ملیکا قراگوزلو: شازده کوچولو وارد تهران شد! قرار است با همدیگر به همراه او به ماجراجویی در تهران بپردازیم.

قسمت اول مجموعه «شازده کوچولو در طهران» را می‌توانید در ادامه بخوانید:

«قرار نیست هیچ‌چیز بدی اتفاق بیفتد!» در حالی که این جمله را مدام زیر لب تکرار می‌کردم، از در ساختمان خارج شدم. دقیقا ۴۰ روز بود که از خانه بیرون نیامده بودم. از آن زمان که بساطش را جمع کرد و رفت، ۴۰ روز عزا گرفتم. حالا هم با علم به این که طلسم شده‌ام و هرجا پا بگذارم، مصیبت نیز پابه‌پایم حرکت می‌کند، راهم را به سمت مرکز شهر پیش گرفتم.

قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد. شواهد هم همین را نشان می‌داد. هنوز هم آن فالوده‌فروش سر میدان می‌ایستاد و بچه‌ها در خیابان فال می‌فروختند؛ اما تغییر نامحسوسی در حال‌ و هوای شهر حس می‌شد. رخوت از آن می‌بارید. انگار همه‌جا را خاک مرده پاشیده بودند. مغازه‌ها باز بود اما مشتری‌ای وجود نداشت. راهم را به سمت پارک آن نزدیکی کج کردم. قرار بود مردم مزاحمم نشوند که گویا خبری از آن‌ها نبود. روی یک نیمکت نشستم و زانوانم را در آغوش گرفتم. جز گربه‌‌ها و کلاغ‌ها، جنبنده دیگری دیده نمی‌شد.

یکدفعه صدای ترسناکی در گوشم غرید. با وحشت از جا پریدم و به اطراف نگاه کردم. سمت چپ و درست در مرکز پارک، گردوخاک عجیبی به پا شده بود. حس کنجکاوی از محافظه‌کاری‌ام پیشی گرفت و پاهایم مرا بی‌اختیار به مرکز گردوخاک می‌برد.

همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. حس کردم یکی با سطل، روی سرم خاک می‌ریزد. هوا صافِ صاف شده بود. انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش، طوفان به‌پا شده بود. با دیدن صحنه روبه‌رو، خشکم زد. یک پسربچه با موهای طلایی جلویم ایستاده بود. لباسی سرتاپا سبز به تن کرده و یک شال گردن زرد رنگ انداخته بود که یک‌طرفش در آسمان شناور بود.

کریستیانو رونالدو

پلک زدم. او هم پلک زد اما هر دو ساکت بودیم. من که سر جایم خشک شده‌ بودم ولی پسر نگاهی به اطراف انداخت، کمی نزدیک‌تر شده و به چشم‌هایم زل زد. ناگهان گفت: «تو خلبان نیستی.»

نمی‌دانستم چه بگویم. دوباره پلک زدم. پسر دوباره با همان لحن بی‌تفاوت پرسید: «خلبان کجاست؟» و منتظر پاسخ سوالش، خیره نگاهم کرد. کمی به خود آمدم:

-تو گم شدی؟

+خلبان کجاست؟

-نمی‌دونم از چی صحبت می‌کنی. شماره مادرت رو بلدی؟»

+خلبان رو میشناسی؟

-خلبان کیه؟

پاسخی نداد. چند قدم دور ‌شد و همانطور که پشتش به من بود، گفت: «دفعه قبل که به این سیاره آمدم، خیلی فرق می‌کرد.»

با حیرت نگاهش کردم. می‌خواستم چیزی بگویم اما به لکنت افتادم. دوباره راه افتاد که بلند گفتم: «صبر کن! تو شازده کوچولو هستی؟»

جواب نداد، در عوض گفت: «شنیدم ی۰ مسابقه بزرگ در پیشه. همه کهکشان ازاون خبر دارن. اومدم اون رو از نزدیک تماشا کنم.»

-مسابقه؟

یک دفعه برگشت و با لحنی کاملا متفاوت که از آن هیجان می‌بارید، فریاد زد: «کجا می‌تونم آقای کریستیانو رونالدو رو پیدا کنم؟»

چند لحظه کوتاه با بهت نگاهش کردم. رونالدو بین‌کهکشانی هم معروف بود؟ چقدر عجیب. همینطور در ذهنم کلنجار می‌رفتم که آن را هضم کنم، پسر تکرار کرد: «کجا می‌تونم آقای کریستیانو رونالدو رو پیدا کنم؟»

دیگر مطمئن شدم که خود شازده کوچولو است. نگاهی به سرتاپایش انداخته و پرسیدم: «تو چند سالته؟ آدم‌فضایی‌ها بزرگ نمیشن؟» شازده کوچولو داشت دوباره تکرار می‌کرد رونالدو کجاست که سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: «بیا می‌برمت.»

موبایلم را درآوردم تا یک تاکسی خبر کنم. به شازده کوچولو گفتم چند دقیقه صبر کن تا ماشین برسد.

+ماشین چیه؟

-مثل اسبه، فقط اسب نداره.

+اسب چیه؟

«سلام من به تو یارِ قدیمی...» تلفنم که شروع به لرزیدن کرد، بچه وحشت کرد و جوری از جا پرید که نزدیک بود زمین بخورد. خنده‌ام گرفت؛ و عجیب‌ترین اتفاق ممکن افتاد! آن دوستم که جانش را برای رونالدو می‌داد، پشت خط بود. سریع هماهنگ کردیم به هتل بریم. مثل اینکه رونالدو تازه رسیده بود و دوستم هم داشت به سمت هتل می‌رفت. می‌گفت مردم اتوبوس اتوبوس دنبال ماشین او هستند!

بلوایی بود که بیا و ببین. مردم جوری در سروکله هم می‌زدند که شخصا، جرئت نداشتم نزدیک‌تر بروم. آمدم به شازده کوچولو بگویم بیش از این نمی‌توانیم جلوتر برویم که لابه‌لای جمعیت دیدمش. مگر می‌شد آن موهای طلایی را ندید؟

سریع دنبالش دویدم. «من مسئول گلم بودم» و باید از آن محافظت می‌کردم. به هر زحمتی بود از میان مشت و لگدها و فریادها به جلوی در رسیدم که دیدم شازده کوچولو روبه‌روی رونالدو ایستاده است.

+شما آقای کریستیانو رونالدو هستید؟

هم من فهمیدم چه می‌گوید، هم رونالدو، چون جواب داد:

-بله و شما؟

+من به گلم قول دادم شما عکسش رو امضا کنید.

و عکس یک گل سرخ را از کیفش درآورد. اگر آنقدر استرس نداشتم، متوجه سکوت عجیب و نگاه خیره مردم می‌شدم؛ اما سعی کردم دست‌وپا شکسته منظورم را به انگلیسی به رونالدو برسانم: «سلام. برادرمه. می‌شه امضا کنید لطفا؟»

مهر شازده کوچولو انگار در دل رونالدو هم ریشه کرد، عکس را امضا و پسرک را در آغوش کشید. به محض اینکه یک قدم فاصله گرفتیم ، مردم دوباره مانند مور و ملخ به سمت هتل هجوم آوردند.

+امیدوارم سالم برسه.

-چی؟

+مردم وقتی یه سلبریتی می‌بینن از خود بی‌خود می‌شن. ممکنه کارهای خطرناکی بکنن.

-چند روز پیشِ من می‌مونی؟

جواب نداد. چند قدم که در سکوت طی شد، روبه‌رویم ایستاد و گفت: «الان نمی‌تونم برگردم. باید چند روز پیشت بمونم. شاید تونستم یه سلفی هم باهاش بگیرم.»

لبخند زد. من هم لبخند زدم و به سمت خانه حرکت کردیم.

copied
ارسال نظر
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

اخبار از پلیکان
تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت پنجره هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

اخبار روز سایر رسانه ها

    اخبار از پلیکان
    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت پنجره هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    وب گردی