ماجرای خواندنی یک کمپوت خنک و شهید مهدی باکری
مطلبی را با عنوان کمپوت خنک که برگرفته از صفحه ۱۵۸ کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا نوشته علی اکبری مزدآبادی است را میخوانید.
شهید مهدی باکری طی «عملیات بدر» به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول به خطرناکترین صحنههای کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت میکرد، تلاش میکرد تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتکهای دشمن تثبیت کند که در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیک گفت.
به گزارش ایسنا، سایت شرق مطلبی را با عنوان کمپوت خنک که برگرفته از صفحه ۱۵۸ کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا نوشته علی اکبری مزدآبادی است را منتشر کرد.
«بچهها یک کمپوت گیلاس از یخچال در آوردند و جلوی آقا مهدی گذاشتند. من حواسم بود. آقا مهدی یک لحظه دستش را به بدنهٔ کمپوت چسباند و بلافاصله کشید. لحظاتی گذشت و بچهها وقتی دیدند آقا مهدی کاری به کمپوت گیلاس ندارد خواستند خودشان کمپوت را باز کنند. آقا مهدی مانع شد.
من متوجه شدم که آنها بگی نگی ناراحت شدهاند. من آهسته در گوش آقا مهدی گفتم: «به نظرم این بچهها ناراحت شدنا!» گفت: «چرا؟ چطور؟» گفتم: «بهخاطر همین نخوردن شما! اجازه بده این کمپوت رو باز کنن یه کم بخورین.»
آقا مهدی چند بار زیر لب استغفار گفت و بعد ادامه داد: «خدا شاهده من نمیخواستم این حرف رو بزنم. من اهل این نیستم که خودم رو نشون بدم، ولی بهخاطر دل شما و این که از دست من ناراحت نباشین میگم؛ اگر توی این هوای گرم من این کمپوت رو بخورم، دلم خنک میشه و جیگرم حال میاد؛ ولی بعدش وقتی که میرم توی خط، پیش رزمندههایی که توی این گرما دارن کار میکنن و زحمت میکشن، ممکنه یا اونا حرف من رو قبول نکنن، یا من حرف اونا رو نفهمم. من باید همرنگ و همدل اونا باشم تا حرف همدیگه رو خوب متوجه بشیم و بفهمیم.»