کدخبر: ۵۷۵۲
تاریخ خبر:

خاطره جالب ناصرالدین شاه ملقب به سلطان صاحب قران از سیزده بدر!

ناصرالدین شاه در این نوشته، به شادی و رقص و آواز مردم در روز سیزده فروردین اشاره می کند؛ به خبر ترور امپراتور روس با تپانچه می پردازد و آن را خبری عجیب می خواند غافل از آن که ۹ سال بعد، خودش با تپانچه ترور و کشته خواهد شد.

خاطره جالب ناصرالدین شاه ملقب به سلطان صاحب قران از سیزده بدر!

عصر ایران: ناصرالدین شاه قاجار، پادشاهی بود که وقایع روزانه را می نوشت و از جمله روایت وی از سیرده بدر سال ۱۲۶۶ خورشیدی بسیار خواندنی است. او در این نوشته، به شادی و رقص و آواز مردم در روز سیزده فروردین اشاره می کند؛ به خبر ترور امپراتور روس با تپانچه (طپانچه) می پردازد و آن را خبری عجیب می خواند غافل از آن که ۹ سال و یک ماه بعد، خودش با تپانچه ترور و کشته خواهد شد و سر آخر از دو دختری می گوید که مادرشان برای شاه آورده بود و او آنها را به مخبرالدوله می بخشد و سبب شوخی و خنده می شود ولی زن مخبر الدوله ماجرا را جدی می گیرد و عصبانی می شود و شب، او را به خانه راه نمی دهد!

این متن تاریخی را بخوانید:

روز شنبه ۱۳ عید هشتم رجب[۱۳۰۴ / ۱۳ فروردین ۱۲۶۶]

امروز سیزدهم عید است، هوای آفتاب بسیار خوب گرم صحیحی بود. فصل بهار و موقع همه چیز است. هیچ سال هم سیزده عید را به این خوبی ندیده بودیم، که مردم به این ذوق و شوق به گردش بروند و عیش کنند.

صبح علی الرسم سوار شده، رفتیم دوشان تپه. ناهار را پیش در عمارت کوه دوشان تپه گرم حاضر کرده بودند. عزیز السلطان را هم پیش فرستاده بودیم رفته بود آنجا.

جمعیت در خیابان دوشان تپه و راه دولاب که به سمت دوشان تپه می رفتند، به اندازه ای بود که مافوق نداشت. ده پانزده هزار نفر جمعیت که متصل دُم ریز می رفتند.

یک راست آمدیم بالا، عزیز السلطان را دیدم بازی می کرد، اما گرما زده شده بود. هوا خیلی گرم بود. بعد با دوربین شهر و اطراف شهر و همه جا را تماشا کردیم. توی باغ و اطراف شهر معرکه بود. از جمعیت و مردم هم متصل دسته به دسته می آمدند.
یک دسته آمدند، ساز داشتند و رقاص جلوی آنها می رقصید و دست می زدند و می آمدند، یک دسته دیگر دُهل و سرنا داشتند، همین طور از شهر که بیرون آمدند ،می زدند، تا وارد شدند. ولی خیلی خوب می زدند.

این همه جمعیت که می آمد و می رفت ،سرِ استخر هیچ معلوم نبود که آدمی آنجا باشد. بعد از تماشا ناهار خوردیم ، دوباره تماشا کردیم...  باز با دوربین این طرف آن طرف را دیدیم. بعد دیدم خواب دارم، رختخوابی انداختند، خوابیدیم... .

عصرانه خورده، برخاسته، از در که بیرون آمدیم ،دیدم پشت سرم صدایی شد، پایی سُر خورد، نگاه کردم، دیدم علاءالدوله است، پایش روی شنها در رفته، زمین خورده، تمام پوست صورتش رفته است و خون زیادی از روی او می آید، و همین طور دارد با ما می آید، گفتم این طور خوب نیست، شاید مردم تصور می کنند، ما تورا کتک زده ایم .جلوی ما برو و روی خودت را بشوی. علاء الدوله یواش رفت زیر کوه و خودش را شست.دیگر از او هم خبر نداریم.

خلاصه ما هم پایین آمده، سوار کالسکه شده ، راندیم برای باغ مخبرالدوله.

جمعیت توی صحرا پُر بود و در شُرف مراجعت کردن به شهر بودند.صحرا هم تمام سبز و خرم و خیلی باصفا بود.
راندیم درب بالای باغ مخبرالدوله. کالسکه ایستاد، پیاده شدیم. مخبرالدوله ، نیرالملک، مخبر الملک، ناظم مدرسه ، میرزا علی خان، میرزا جعفرخان درب در ایستاده بودند، وارد باغ شدیم ، باغ خیلی با صفا بود. شیرینی زیادی، تدارک مفصلی، از پیشکش و همه چیز مخبرالدوله حاضر کرده بود. و حال آن که امروز صبح او را خبر کرده بودیم و گفته بودیم، بیش از یک قلیان در آنجا توقف نخواهیم کرد، خیلی تدارک کرده بود.

با مخبرالدوله مشغول صحبت شدیم. مخبرالملک تلگرافی آورد به دست ما داد، عرض کرد روزنامه قصر و پوبلیک نیوز است .هر دو خبر عجیب بود، در پوبلیک نیوز نوشته بود که امپراطور روس را طپانچه زدند، در روز نامه قصر هم نوشته بودند که حسام الملک به جوانمیر خان حمله برده است، توپ بسته است. تفنگ زیادی انداخته، جمعیتی از طرفین مجروح و زخم دار شده ، بالاخره جوانمیر زخم دار، خودش و کسانش را تمام اسیر و گرفته اند و قلعه او راهم تصرف کرده اند.

هر دو خبر عجیبی بود. قدری توی باغ گردش کردیم و پیاده آمدیم باغ لاله زار. از آنجا که آمدیم، دیدیم جمعیت زن و مرد معرکه است. زن و مرد و طلاب و سید، پسرهای آقا سید محسن، همه کس بود. قدری که رفتیم زنها دور ما را گرفتند، زن زیادی همه خوشگل و خوب دور ما بودند. ما هم با آنها بنا کردیم به صحبت کردن. همین طور با زنها صحبت کنان آمدیم، مردم همه بشاش و خوش دل و خوب بودند. به آخر باغ که رسیدیم، یک زن بلندی دو نفر دخترهای خودش را دست گرفته بود آورد جلو پیشکش کرد. مخبرالدوله عقب ما بود، گفتیم این دو دختر را ما به مخبرالدوله بخشیدیم. خنده شد.

این خبر به زن مخبرالدوله رسیده بود. شب مخبرالدوله را توی خانه راه نداده بود. شام نداده بود بخورد. هرچه مخبرالدوله قسم می خورده است: والله بالله این طور نیست، می گفته است خیر، تو در لاله زار زن گرفته ای.
خلاصه از باغ لاله زار بیرون آمده ،سوار کالسکه شده، از در اندرون وارد شدیم.

منبع : آرشیو اسناد سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران ، روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه

copied
ارسال نظر
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

اخبار از پلیکان
تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت پنجره هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

اخبار روز سایر رسانه ها

    اخبار از پلیکان
    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت پنجره هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    وب گردی