سایه مرگ بر سر معلم فداکار در جاده برفی روستا
«ماشین ترمز بریده بود! زنجیر چرخ پاره شده بود و راهی لغزنده و برفی پیش رویم بود. گویی در آنجاده دوست داشتنی که هر روز مرا به نقطهای که عاشقش هستم میرساند، به انتهای مسیر زندگیام رسیده بودم.» اینها را میگوید و آهی میکشد. بارها در آن جاده دچار مشکل شده است. خودش میگوید که اگر اهالی روستا نبودند، شاید او در آن برف و بوران سرنوشت ناخوشایندی نصیبش میشد.
«ماشین ترمز بریده بود! زنجیر چرخ پاره شده بود و راهی لغزنده و برفی پیش رویم بود. گویی در آنجاده دوست داشتنی که هر روز مرا به نقطهای که عاشقش هستم میرساند، به انتهای مسیر زندگیام رسیده بودم.» اینها را میگوید و آهی میکشد. بارها در آن جاده دچار مشکل شده است. خودش میگوید که اگر اهالی روستا نبودند، شاید او در آن برف و بوران سرنوشت ناخوشایندی نصیبش میشد.
نامش سینا صدقی است؛ دانش آموخته رشته تحصیلی آموزش ابتدایی و مدیر- آموزگار مدرسهای به اسم «نهضت». ۹ دانشآموز دختر و پسر دارد که از دوم تا ششم ابتدایی را با آقا معلم میگذرانند. ۲۳ سالش است؛ ولی تازه کار بودنش، دلیلی بر سر سخت نبودن و پشتکار نداشتنش نمیشود. او سختیهایی را در مسیر معلمی تجربه کرده که منحصر به فرد است. سختی رسیدن به مدرسهای را که روی یک تپه بلند، در شرایط آب و هوایی استان آذربایجان شرقی، با آن پاییز و زمستانهای دشوار است فقط به عشق دیدن لبخند دانشآموزانش طی میکند.
در این مسیر آنچنان برف میبارد که با زنجیر چرخ هم به سختی میتوان حرکت کرد. حتی اگر برف هم نبارد، با وزش باد، برف از نقاط دیگر روی این تپه مینشیند و دست کمی از بارش سنگین برف ندارد.
«گاهی ارتفاع برف به بیش از یک متر هم میرسد، راهها بسته میشود؛ اما من درس را تعطیل نمیکنم. سعی میکنم برای حل این مشکل در مدرسه بیتوته کنم؛ ولی مادرم را چه کنم؟ گاهی بین شغل و مادرم میمانم. مادرم از زمانی که من به دنیا آمدهام، به بیماری ام اس مبتلا شده است. او فلج شده و بشدت به کمک من و پدرم برای انجام کارهای شخصیاش نیاز دارد. پدرم نیز در ارومیه مشغول به کار است و اینگونه میشود که من هر چند روز یک بار از بالای تپه پایین میآیم تا به مادرم کمک کنم.» اینها را که میگوید مکثی میکند و ادامه میدهد: «با همه اینها، نمیگذارم دانشآموزانم احساس کمبود کنند و هرکاری که بتوانم برای خوشحال کردنشان میکنم. من از خودم برای آنها میگذرم.»
آقا معلم روستای علیجان، برای اینکه دانشآموزانش نترسند، صبحهایی که هوا گرگ و میش است، منتظر آنها میماند و از روستا تا مدرسه همراهیشان میکند.
میگوید: «آن روزی که ماشین ترمز بریده بود، در سرازیری از مدرسه به سمت روستا در حرکت بودم. مرگ را جلوی چشمانم دیدم و فکر میکردم این پایانی است برای زندگی من؛ ولی تلاش کردم با کمک ترمز دستی، سرعت ماشین را کم کنم. بالاخره توانستم ماشین را نگه دارم ولطف خدا شامل حال من شد. وقتی پیاده شدم، دیدم که جلوبندی ماشین بشدت دچار مشکل شده است و در آن هوای برفی، در راه مانده بودم که اهالی روستا برای کمک به من خودشان را رساندند و ماشین را بکسل کردند. بارها پیش آمده که در برف و بوران گیر افتادهام و اهالی به من کمک رساندهاند.»
او میگوید: «مدرسه در روستای علیجان واقع در شهرستان بستان آباد، در نزدیکی کوههای سهند قرار گرفته است و دانشآموزان هر روز مسیر ۳۰۰ الی ۴۰۰ متری را طی میکنند تا به مدرسه برسند. با توجه به شرایط سخت رسیدن به مدرسه، فضایی در کنار مدرسه برای بیتوته معلمان ایجاد شده است؛ اما این فضا، به دلیل اینکه چند سالی کسی در آن بیتوته نکرده بود، بشدت فرسوده و تبدیل به محلی برای زندگی حشرات و جانوران موذی شده بود. من با هزینه شخصی خودم آنجا را نقاشی و گچکاری و در و پنجرههای آن را تعویض کردم. همچنین سرویس بهداشتی مدرسه را نیز به همین شکل تعمیر کردم.»
این معلم تأکید میکند: «در دو سمت مدرسه، دره عمیقی وجود دارد که به دلیل نبودن روشنایی در اطراف ساختمان، بشدت موجب واهمه من است که مبادا دانشآموزان در تاریکی به دره سقوط کنند. از این جهت، سیستم سیم کشی و روشنایی مدرسه و پروژکتورهای اطراف مدرسه را ساماندهی کردم. از سویی دیگر، دفتر مدرسه را نیز که بشدت فرسوده بود و هر لحظه ممکن بود فرو بریزد بازسازی کردم.»
صدقی میگوید: «از آنجایی که معلمهای پیش از من، همسر و فرزند داشتند، در دو سال اخیر، آنها به مدرسه رفت و آمد داشتند و بیتوته نمیکردند؛ برای همین به محض بارش برف و سخت شدن تردد، تدریس برای دانشآموزان تعطیل میشد؛ اما من سعی کردم با تمام سختیهایی که در زندگی شخصیام دارم، کاری نکنم که دانشآموزان از درس عقب بمانند. تا به حال بیشتر از دو بار نشده است که مدرسه را تعطیل کرده باشم؛ آن هم در شرایط بسیار اضطراری بود.»
این معلم میافزاید: «من عاشق معلمی هستم. از معلم بودن راضی هستم؛ هرچند سختیهای زیادی را باید تحمل کنم. من از دوران دبیرستان به سؤالهای درسی همکلاسیهایم پاسخ میدادم و تا جای ممکن به آنها کمک میکردم، برای همین هم از همان زمان احساس کردم که میتوانم آموزگار خوبی باشم. تا اینجای کار، تلاش کردم تا محیط فیزیکی مدرسه را سامان دهم و اکنون از مسئولان آموزش و پرورش میخواهم تا مدرسه به کامپیوتر و پرینتر تجهیز شود؛ چراکه در نبود پرینتر، من با استفاده از کاربن برای بچهها برگه امتحانی تکثیر میکنم. از سویی دیگر، نگرانی من بابت دره عمیقی است که در اطراف مدرسه واقع شده. میخواهم که دور تا دور مدرسه فنس کشیده شود تا اتفاق ناگواری رخ ندهد.»