یادی از زنده یاد حیدر یغما شاعر خشتمال نیشابوری
در کورهپزخانهها خشت مالی میکرد و شعر میسرود. میگفتند شعر شاعران قدیمی را میدزدد و به نام خود میخواند. می گفتند سواد ندارد و نمیتواند شعر بگوید!
یادی از خشتمال شاعر/ رضوان ابوترابی
در کورهپزخانههای نیشابور خشت مالی می کرد. و شعر میسرود. می گفتند شعرهای شاعران قدیمی را می دزدد و به نام خود می خواند. می گفتند سواد ندارد و نمی تواند شعر بگوید.
متولد ۱۳۰۲ در روستای صومعه نیشابور بود و بخاطر شغلش او را «شاعر خشتمال نیشابوری» نامیدند. صدای بسیار زیبا و دلنشینی هم داشت. بی تردید اگر دارای امکانات بود، اکنون عنوان یک شاعر و خواننده معروف در خاطرات دنیای شعر و هنر را یدک می کشید.اما او خشتمال بود،یک خشتمال شاعر و ناچار ترانه هایش را به گوش خشت هایی که می ساخت زمزمه می کرد.
او به علت فقر درس و مدرسه را کنار گذاشت و مجبور شد برای لقمه ای نان کارگری بکند. تا این که در جوانی به شهرآمد، در ۳۰ سالگی ازدواج کرد و از همان سال به یادگیری خواندن و نوشتن پرداخت. هر چند که تا آخر عمر نوشته هایش پر از غلط های املایی بود اما باز می نوشت و شعرهایش را ثبت می کرد.
شرکت در انجمن ها در پیشرفت او بی تاثیر نبود، و ... زمان برگشت چنان که عده ای که قبلا او را شعر دزد می نامیدند، حالا خودشان شعرهای او را می دزدیدند و به نام خود می خواندند.
خلق امروز به تکذیب بگیرند مرا/ آن زمانم بشناسند که یغمایی نیست.
حیدر یغما، دوم اسفند سال ۱۳۶۶ درگذشت و در شادیاخ، میان راه آرامگاه خیام و عطار به خاک سپرده شد. به پاس عمری فعالیت ادبی آرامگاهی در آنجا برای او ساختند.
بالین ز خشت دارم و جا بر سریر خار
دیدی که عاشقی به کجایم کشاند کار؟
جان، تشنه میسپارم و آبم نمیدهد
دلبر ز کوثر لب لعل شراب وار
در روزگار، بهْ چه از این سرفرازیام؟
کز جان گذشتم و نگذشتم ز راه یار
خصم از نهیب دار دهد بیم کشتنم
گیتی نگون و دار ره یار پایدار
گه بیم مرگ میدهی و گه حساب حشر
ای مدّعی! برو که از اینها گذشته کار
(یغما) نهاد دین و دل اندر وفای دوست
با اشکِ مثل سیلش و با آه شعله وار
-------------(۲)-------------------
مطرب آهنگی بزن دمساز با افغان من
تا رسد بر زهره فریاد شرر افشان من
همتی ای مرگ تا از دل خروشی بر کشم
کین فضا تنگست بهر عرصه ی جولان من
آه را نازم که چون از سینه بیرون می شود
می زند آتش به بنیاد سر و سامان من
اشک را نازم که چون از دیده بیرون می جهد
عالمی را می کند طوفانی از باران من
آنقدر داغم که گر خنجر نهی بر گردنم
جای خون آتش فرو می ریزد از شریان من
دوستان را صحبت نان من است اندر میان
دشمن است آنکس می گوید سخن از نان من
من برای نان به یزدان هم نمی آرم نیاز
این من و این پینه های دست من برهان من
بی تامل خانه بر فرقش فرو می آورم
گر گذارد نعمت دنیا قدم بر خوان من
کلبه ای دارم زمشتی گل که کاخ خسروان
سر فرود آرد به قصر بی در و دربان من
خانه ی من خانه ی عشق و صفا و راستی است
نان عبرت می خورد از خوان من مهمان من
جان خود را میکشم از قالب پیکر برون
سستی اگر ورزد میان پیکر من جان من
ناجوانمردم گر از کوی فقیران پا کشم
گر درآیند اختران چرخ در فرمان من
پشت می مالم گهِ خارش به دیوار ضخیم
تا نخارد به منت پشتم انگشتان من
عمر من پنجاه و سه سال است و مغرورم هنوز
تا کجا پایان پذیرد شور بی پایان من
شاعری ناشاعرم می خواند، نی، من شاعرم
مدّعی بیهوده می کوشد پی نقصان من